کندر Kondar

کندر Kondar

کندر Kondar

کندر Kondar

زندگی

زندگی در گذر ثانیه ها پنهان است

 

زندگی یک آن است

 

فکر دیگر باید

 

تا به دستش آری

 

آنچه را که از گذر عمر زیادت بردی

 

گر چه خواهان نیم رفتن زود هنگامش

 

ولی او می گذرد

 

تو نرو در خوابی

 

که ز این رفتنها

 

تحفه ای گرد نیاری

 

اگر افتد گذرت بر لب جویی

 

بر لب آن بنشین و تو ببین

 

که چه سان می گذرد

 

این گذشتن اما

 

 ذره ای از آن است

 

تو بیا تا با عشق

 

کوله باری سازیم

 

تا که در جاده طولانی عمر

 

همره هم باشیم

 

همدم هم باشیم .

هر کسی یاری گزید و من ...

هر کسی یاری گزید و من تو را

 

عشق تو بر درد من باشد دوا

 

ای که در نزد خدا داری مقام

 

ای کریم و ای رحیم و ای امام

 

درد ما را عشق تو درمان کند

 

خاک ما را فخر و عزت جان کند

 

آن دوازده بر دلم درمان شدند

 

واز برای من همه جانان شدند

 

در جهان عاشقتر از آنان نبود

 

درد ما را هیچ کس درمان نبود

 

آمدند آنها به پاکی چون خدا

 

آمدند بهر خدا و لا فتی

 

عشق در کرب و بلا گل می کند

 

دشتها را پر ز سنبل می کند

 

شیر مرد حق علی مرتضی

 

کرده او دلهای ما را کیمیا

 

آفتاب هشتم شیعه رضا

 

کرد حتی با مسیحی هم وفا

 

در کلام آخر ای صاحب زمان

 

تو بیا ای کشتی نوح زمان

دیدمش ...

دیدمش عاشق صفت در کوی یاران می گذشت

 

آنطرفتر کودکی در زیر باران می گذشت

 

عاشقان دیوانه وار و کودکان هم پر ز مهر

 

این دل تنهای من پر درد و نالان می گذشت

 

در میان چشمه ساران بلبلانی خوش نوا

 

آب هم با نغمه ای شاد و غزلخوان می گذشت

 

آنکه معشوق من است و دلبری شیرین زبان

 

در میان باغ و بستان با غریبان می گذشت

 

لحظه های عمر این در گران و پر بها

 

همچونان آب روان مانند طوفان می گذشت

 

من به دنبال رخش مجنون شدم دیوانه وار

 

با تمام درد من او با رقیبان می گذشت

 

عاشقی دیوانه ام در وصل او از جان و دل

 

من به دنبالش دوان و او شتابان می گذشت

دوست دارم ...

دوست دارم تا خدا پرواز را

 

دوست دارم قصه همراز را

 

این من زندانی مسکین مبین

 

دوست دارم هم می و هم ناز را

 

از کبوترهای عاشق کن سوال

 

گفته ام چون من بسی این راز را

 

عاقبت کارم به وصلت می کشد

 

گفتم و می گویمت این راز را

 

آسمان این دلم ار ابری است

 

با تو می بینم در او پرواز را

 

هر چه از دیدار رویش بگذرد

 

باز هم می بینم آن دمساز را

درد عشق

درد عشق و عاشقی دیوانه ام کرد

 

سوز عشق تو ز خود بیگانه ام کرد

 

در شب تنهایی و تاریکی من

 

همرهی با تو مرا افسانه ام کرد

 

در سحرگاهان امید وصالت

 

سوز عشقت عاشقی جانانه ام کرد

 

در ورای پرده تاریکی وهم

 

آن کمان ابروی تو مستانه ام کرد

 

آن دو چشم خیره و عشق پرستت

 

عاشقی از خود جدا دیوانه ام کرد

 

گرمی آن دستهای پر محبت

 

                          همچونان مجنون مرا بی خانه ام کرد